فقط خدا +....

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

-->-->-->
-->-->-->-->-->-->-->
-->-->-->

كدهای زیبای ماوس

-->-->-->-->

   

روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟
پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم
دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!!
پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم
دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم . شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی !!!!
پسر گفت : خوب ... من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی
چون صدای تو گیراست چون جذاب و دوست داشتنی هستی
چون باملاحظه و بافکر هستی
چون به من توجه و محبت می کنی
تو را به خاطر لبخندت دوست دارم
به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم
دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد
چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت
پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت
نامه بدین شرح بود :
عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ..... اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمی توانم دوستت داشته باشم
دوستت دارم چون به من توجه و محبت می کنی ...... چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم
تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم ..... آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ ...... پس دوستت ندارم
اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم
آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟
نه
و من هنوز دوستت دارم . عاشقت هستم    
 
 
دﺧﺘﺮ ﭘﺴﺮی ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ 120ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺳﻮارﺑﺮ ﻣﻮﺗﻮر ﺳﯿﮑﻠﺖ :
دﺧﺘﺮ:آروم ﺗﺮ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ 
ﭘﺴﺮ: ﻧﻪ دارﻩ ﺧﻮش ﻣﯿﮕﺬرﻩ 
دﺧﺘﺮ:اﺻﻼ ﻫﻢ ﺧﻮش ﻧﻤﯽ ﮔﺬرﻩ ﺗﻮ رو ﺧﺪا ﺧﻮاﻫﺸ ﻤﯿﮑﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ وﺣﺸﺘﻨﺎﮐﻪ
 ﭘﺴﺮ:ﭘﺲ ﺑﮕﻮ دوﺳﺘﻢ داری 
دﺧﺘﺮ:ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﺷﻪ دوﺳﺖ دارم ﺣﺎﻻ ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ آروم ﺗﺮ 
ﭘﺴﺮ:ﺣﺎﻻ ﺑﻐﻠﻢ ﮐﻦ
دﺧﺘﺮ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮد 
ﭘﺴﺮ :ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﮐﻼﻩ اﯾﻤﻨﯽ ﻣﻨﻮ ﺑﺬاری ﺳﺮت؟دارﻩ .اذﯾﺘﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ
 و...

 روزﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎی روز ﺑﻌﺪ:
ﻣﻮﺗﻮر ﺳﯿﮑﻠﺘﯽ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ 120ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺑﺮ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن اﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮد ﻣﻮﺗﻮر ﺳﯿﮑﻠﺖ دو ﻧﻔﺮ ﺳﺮ ﻧﺸﯿﻦ داﺷﺖ اﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻧﺠﺎت ﯾﺎﻓﺖ ﺣﻘﯿﻘﺖ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ اول ﺳﺮ ﭘﺎﯾﯿﻨﯽ ﭘﺴﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺗﺮﻣﺰ ﺑﺮﯾﺪﻩ اﻣﺎ ﻧﺨﻮاﺳﺖ دﺧﺘﺮ ﺑﻔﻬﻤﻪ در ﻋﻮض ﺧﻮاﺳﺖ ﯾﻪ ﺑﺎر دﯾﮕﻪ از دﺧﺘﺮﻩ ﺑﺸﻨﻮﻩﮐﻪ دوﺳﺘﺶ دارﻩ ﺑﺮای آﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎر
 
 
وقتی گلدانی در خانه شکست پدر گفت:قسمت این بود مادر گفت:حیف شد خواهر گفت:قشنگ بود برادر گفت:کاش دو تا داشتیم اما وقتی دلم شکست هیچکس صدایی نشنید و هیچ کس چیزی نگفت...
 
میگن باید بدجنس باشی تا عاشقت باشن! خیانت کنی تا دیوونه ات باشن! دروغ بگی تا همیشه تو فکرت باشن! و درسته که اگه ساده باشی ، .... اگه یک رنگ باشی ، ...... اگه با وفا باشی همیـــــــشــــــه تـــــــنــــــــهــــــایــــــــــــــــــی
 
یــــادتــــ هســـتــــ مـــــادر؟ اســــم قاشق را گذاشتی قطــار، هواپیـما، کشـتی؛ تـا یــک لــقمه بیــشـتر بخــورم... یــــادتـــ هستـــــ؟ شـــدی خلــبان، مـلوان، لوکوموتــیوران میـــگفتی بخــور تــا بــزرگ بشی......... آقـــا شــــیره بشـــی... خــــانوم طـــلا بشـــــی... و مـــن عـــادت کـــــردم........ که هــر چـــیزی را بــدون اینــکه دوســت داشــته باشــم قــــــورتـــــ بــــدهـــم ......... حــــتی بـــُغــْض هايم. .
 
خدایا دوست بدار آنهایی را که دوستمان دارند و نمیدانیم.........و سلامت بدار آنهایی که دوستشان داریم و نمیدانند...
 
پسر کوچولو به مادر خود گفت: مادر داری به کجا می روی؟ مادر گفت: عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است. این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم، خیلی زود برمیگردم. اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود. و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد. حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت. پسر به مادرش گفت: مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟ آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟ مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت: من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود. کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت و لباس های خود را بیرون آورد و گفت: مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم؛ اما مادر اعتنایی نکرد و گفت: این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. حرف های تو چه معنی ای میدهد؟ پسر ملتمسانه گفت: مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن فقط با من بیا. مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت. بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند. پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت: رسیدیم. در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد. مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت: من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود. کودک جواب داد: مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟ آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا. مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.
 
 

 

 
بیادرکوچه باغ شهراحساس شکست لاله راجدی بگیریم    اگرنیلوفری دیدیم زخمی برای قلب پردردش بمیریم

بیادرکوچه های تنگ غربت برای هرغریبی سایه باشیم
    بیاهرشب کنارنوریک شمع به فکرپیچک همسایه باشیم

بیامانیزمثل روح باران به روی یک رزتنهابباریم
                           بیادرباغ بی روح دلی سرد کمی رویای نیلوفربکاریم

بیادریک شب ارام مهتاب کمی هم صحبت یک یاس باشیم اگرصدبارقلبی راشکستیم بیایک باربااحساس باشیم

بیابه احترام قصه عشق به قدرشبنمی مجنون بمانیم
بیا گه گاه ازروی محبت کمی ازدردلیلی رابخونیم

 بیاازجنگل سبزصداقت زمانی یک گل لاله بچینیم
کنارپنجره تنها وبی تاب طلوع ارزوهاراببینیم

 

 
 

 

فقط خدا +.......
ما را در سایت فقط خدا +.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : MOHAMAD mohamadtaheri بازدید : 287 تاريخ : 9 / 6 / 1391 ساعت: 5:03